۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

یک سکانس ...

به نام خدا
اقای الف به اضافه چهار اقای دیگر در یک اتاق جمع شده اند . این اقایان عبارتند از اقای ب ،اقای جیم ، اقای دال وبالاخره اقای ه
اقای الف با اقای ب هم کلام شده و اقایان جیم، دال و ه سه نفری باهم مشغول گپ زدن هستند .طبیعی است که اقای الف وب اقلیت هستند وارام تر از اکثریت صحبت می کنند . باب کلام بین اقای الف وب توسط جناب ب باز شد واین هم کلامی تقصیر اقای ب است چون اقای الف ابتدا در گیر جر وبحث های دوستانه با سه نفر دیگر بود که مورد خطاب اقای ب قرار گرفت که :
اقای ب: اقای الف شما چیزی از کتاب برتولت برشت که به توصیه اقای فلانی خریده بودی خواندید !؟
اقای الف : هنوز وقت نکرده ام که بخوانم .
اقای ب: سه ماهه که خریدی یعنی اصلا وقت نکردید که نگاهی به ان بیاندازید؟!
اقای الف با دست پاچگی جواب می دهد : نه ، نگاهی که انداختم اما کامل نخواندم .چیزهایی از ان خواندم اما فصل دوازدهم ان را بیشتر خواندم مخصوصا انجا که قهرمان داستان....
اقای ب در کلام او می دود وان را قطع می کند : من هم خواندم کل کتاب را واتفاقا در همین فصل دوازده ،اشکال من در همین فصل وبه همین فصل است. همین فصلی که اقای فلانی به خاطر ان کتاب را به شما معرفی کرد، من عقیده ام این است که اگر فصل دوازده نبود یا طور دیگری بود کتاب روندی منطقی تر واستوارتر پیدا میکرد اصلا این فصل ،کتاب را خراب کرده...
اقای الف مات ومبهوت مثل کسی که تازه وارد بحث شده واز همه جا بی خبر است نگاه می کرد خودش را جمع وجور کرد وگفت:اقای فلانی گفت فصل دوازده کتاب محکمترین فصل وسبب انسجام این کتاب است وعلت معرفی وتوصیه این کتاب را همین فصل می دانست وتاکید زیادی داشت که این فصل را بفهمید وببلعید ، با این حال شما می گویید فصل دوازده بدترین فصل کتاب است؟!!!!
اقای الف با عجله ادامه داد که اصلا گذشته از اینها اقای فلانی گفت این فصل شاه بیت کتاب است.
واین جملات اخر را با طمطراق وبا صوت قوی تر از صحبت های سه نفر دیگر ادا می کرد ودر هنگام تلفظ کلمات در صورت اقای جیم ،دال وه زل می زد تو گویی انها مورد خطاب او بودند.


۱ نظر:

ناشناس گفت...

به بازی آرزوهای محال دعوت شدی. شرکت کنی خوش حال میشویم!